چو جان را داد مجنون وفادار به ناکامی به صحرا از غم یار به گرد نعش او مرغان سراسر کشیدند خیمه و زنگار از پَر یکی افتاده بود و بُوش می کرد یکی سیر رخ نیکوش می کرد یکی گفتا که زخم مار دارد یکی گفتا فراق یار دارد همه از مرگ او نالان و گریان شتابان پَر زنان اندر بیابان که ناگه شهسواری سوی نخجیر برون شد از برای صید شبگیر
چو چشم آن جوان افتاد ناگاه به جسم مرده ای در آن شب ماه یقینش شد که او مجنون زار است که جان را داده و در انتظار است به سوی شهر قومش مرکبی تاخت برای دفن و کفن او بپرداخت چو او را شستشو و غسل دادند کفن کردند و در خاکش نهادند چو مجنون یافت جا در تیر? خاک بر او آمد ندا از ایزد پاک که ای مجنون چه آوردی به درگاه؟ بر آمد از دل مجنون یکی آه نئی از کرده های خویش آگاه؟ به من گوئی چه آوردی به درگاه؟ مرا با جغد شوم هم خانه کردی مکان و منزلم ویرانه کردی بدار الملک هستیّم چه دادی چه منّت بر من مسکین نهادی به بالینش نکیر و منکر آمد در آندم دو فرشته حاضر آمد بدستش بود عمود آهنینی بگفت ربّت که و دینت چه دینی؟ بگفتا ربّ من والله لیلی است که جانم از غم جانش طفیلی است ندا آمد که او را وارهانید به جنّت نزد لیلایش نشانید که لیلی خود منم ،مجنون من اوست سراسر ورد و ذکرش جمله یاهوست چو مجنون جلو? حق را نظر کرد ز دل این نال? مستانه سر کرد تو پنداری که من لیلا پرستم من آن لیلای لیلی را پرستم حقیقت لیلی مجنون توئی تو که بر خود واله و مفتون توئی تو الهی حال مجنونم عطا کن ز عشق لیلی ام انگشت نما کن بلا گردان خوبان کن دلم را وجودم را! سرشتم را! گلم را! اگر ( خرّم ) درآئی در ره عشق ور اُفتی همچو یوسف در چَه عشق غرض ما هم ز مجنون یاد کردیم روانش را زلیلی شاد کردیم میرزا علی اکبر خرم قزوینی
کلیدواژه ها:
[ یکشنبه 92/6/31 ] [ 8:21 عصر ] [ سیده فاطمه موسوی (81) ]
|
||